غزل پندیات
هميشه قدرت و مکنت بهجا نخواهد ماند مدام در کف زرگر طلا نخــواهد ماند غـم زمانه مخور فکـــر توشـۀ ره کن کـه جاودان احدي جز خدا نخواهد ماند به چند روزۀ سختي بساز وصابر باش بشــر هميشه دچار بلا نخــــواهد ماند الا که صاحب سيم و زري به احسان کوش که غير بخشش وجود و سخا نخواهد ماند فقير گوشهنشين با توانگري خوش گفت جـهان هميشه بـه کام شما نخواهد ماند کنون که چرخ بهکام تو گشته، قدر بدان که آب جـوي به يک آسيا نخواهد ماند هر آنچه مينگري درجهـان شود فاني بــه غير خـــوبي اهل وفـا نخواهد ماند دل کسي مشکن اي قوي به پنجـۀ ظلم که اين شکستن دل بي صدا نخواهد ماند به غير کار نكودر جهـان مکن خسرو که کار خير و نکو بي بها نخواهد مان |